ألَم يَعلَم بأنَّ اللهَ يَري
31 مرداد 1395 توسط مامان طلبه
مرد فقيرى پسر خردسالى داشت. روزى به او گفت: بيا امروز قدرى ميوه از باغى سرقت كنيم. پسر خردسال با نارضايتى با پدر به راه افتاد. وقتى به باغ رسيدند پدر به فرزندش گفت: تو در اينجا نگهبان باش و اگر كسى آمد زود مرا خبر كن تا كسى ما را در حال دزدى نبيند و مشغول چيدن ميوه از درخت مردم شد. لحظهاى بعد پسر فرياد زد: يك نفر ما را مىبيند! پدر با ترس و عجله از درخت پايين آمد و پرسيد چه كسى؟ كجاست؟ پسرك زيرك گفت: همان خدايى كه از همه چيز آگاه است و همه چيز را مىبيند! پدر از گفتار نيكوى فرزند شرمنده شد و بعد از آن دزدى نكرد.
ا