شیعه یا سنی؟
شيخ عبدالسلام بصرى از كسانى است كه به دروغ خود را عارف معرفى كرده و به اندازهاى نفوذ پيدا كرده بود كه سلاطين دستور مىدادند بر پرچمها بنويسند -لا اله الله، محمد رسول الله، شيخ عبدالسلام ولى الله-.
روزى شيخ عبدالسلام كه از اهل سنت بود در مسجد بصره نماز مىگزارد كه ناگهان در بين نماز كلمات: كخ كخ را بر زبان آورد. وقتى نماز را به پايان رسانيد مريدان او گفتند: چرا در بين نماز چنين كردى؟
او در جواب گفت: من از اينجا (بصره) ديدم سگى داخل مسجدالحرام شد و تا نزديك درب كعبه پيش رفت، من هم در نماز او را از خانه خدا دور كردم.
مريدها از اين كرامت شيخ شگفت زده شدند. يكى از مريدان او نزد همسر شيعه خود آمد و كرامت شيخ را براى او نقل كرد تا همسرش نيز تشيّع را رها سازد و مذهب او را بپذيرد.
همسرش گفت: من مىپذيرم اما شيخ را دعوت كن تا به منزل ما بيايد. شوهرش عبدالسلام را دعوت كرد و به همسرش گفت: براى او و مريدان همراهش غذايى آماده سازد.
وقتى عبدالسلام و همراهانش آمدند، سفره پهن كردند و براى هر نفر ظرفى از برنج گذاردند كه بر روى آن تكهاى از گوشت مرغ قرار داشت. اما آن زن، مرغ عبدالسلام را در زير برنجها گذارده بود.
شيخ كه به ظرف غذاى خود نگاه كرد، ناراحت شد و دست به طعام نبرد كه چرا ظرف غذاى او مرغ ندارد.
در اين هنگام آن زن شيعه داخل اتاق آمد و مرغ را از زير برنج او بيرون آورد و گفت: اى شيخ تو از بصره سگ را در مكه و ميان مسجدالحرام ديدى و نمازت را قطع كردى، پس چگونه مرغ را در زير غذايت نديدى؟
شيخ كه بسيار ناراحت شد با عصبانيت و بدگويى از مجلس بيرون رفت. شوهر زن كه شاهد افشاى عبدالسلام بود به حقّانيت همسرش پى برد و شيعه شد.